کتاب بگذار لبخندت را ببینم نشر آزرمیدخت
کتاب بگذار لبخندت را ببینم نشر آزرمیدخت زاغی ها با رنگ آبی و سبز روی برف ها می درخشند. البته من می توانستم یک کتاب بخرم یا با کسی تماس بگیرم و دربارۀ عادت های لانه گزینی کلاغ ها بپرسم. اما چیزی که من را آزار می دهد این است که تصادفی متوجه آنها شدم. دیگر چه چیزهایی را از دست داده ام؟ چندبار در طول زندگی ام در ایوان پشتی نشسته بودم، نه جلویی؟ چه چیزهایی به من گفته شده که هرگز نتوانسته ام بشنوم؟ چه عشقی احتمالا وجود داشته که من هرگز احساس نکرده ام؟
این ها سوال های بیهوده ای هستند. تنها دلیلی که توانسته ام تا حالا زندگی کنم این بوده که من گذشته ام را دنبال خودم نمی کشم، آن را رها می کنم. اگر آنها را راه بدهم، در باز خواهد شد و طوفانی از درد، قلبم را پاره پاره و چشم هایم را از شرم کور می کند و فنجان ها و بطری ها را می شکند و پنجره ها را به هم می کوبد تا اینکه با لرزشی و هق هقی، من در را ببندم و تکه های خردشده را جمع کنم.
شاید راه دادن گذشته با پیشوند «چی می شد اگه…؟» کار چندان خطرناکی نباشد. چه می شد اگر پیش از رفتن پائول با اوصحبت می کردم؟ چه می شد اگر تقاضای کمک می کردم؟ چه می شد اگر با اچ ازدواج کرده بودم؟ آنها نمی توانستند اتفاق بیفتد. هر چیز خوب یا بدی که در زندگی من رخ داده، قابل پیش بینی و غیرقابل اجتناب بوده است، خصوصا تصمیم ها و اعمالی که تضمین کرده اند من حالا کاملا تک وتنها باشم.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.