کتاب بهترین خودت باش نشر شمشاد
کتاب بهترین خودت باش نشر شمشاد ایلین ولتروت نویسندهی خوشذوقی است و در این کتاب که یکی از پرفروشترین آثار نیویورک تایمز محسوب میشود، با زبانی شیوا تجربهاش در زمینهی خودشناسی را در اختیارتان قرار میدهد و به شما میآموزد تا استعدادهای خود را بیابید.
معرفی کتاب :
کتاب بهترین خودت باش (More Than Enough) بر این مسئله تمرکز دارد که نباید هر شرایطی را بپذیرید و اجازه دهید که انتظارات دیگران از شما، تبدیل به همان انتظاراتی شوند که از خودتان دارید. ایلین ولتروت (Elaine Welteroth) به شما میآموزد که تمامی مسائل را برای خود اولویتبندی کنید و بخشی از زمانتان را برای رسیدن به آرامش در نظر بگیرید، آرامشی که به واسطهی آن بتوانید به اعماق وجود خود دسترسی پیدا کنید. کتاب حاضر داستان شخصی به نام ایلین را که همان نویسنده است روایت میکند؛ او در هر مرحله از زندگی یاد میگیرد نگاه جدیدی به پیرامون خود داشته باشد و به مرور زمان به این عقیده میرسد که در زندگی اتفاق بد و ناخوشایند معنایی ندارد!
ایلین در صفحه به صفحهی کتاب بهترین خودت باش به شما میآموزد همانگونه که هستید خوب است، در مقابل تبعیضها بایستید و نظرات خود را مطرح کنید. از متفاوت بودن نهراسید؛ چرا که تفاوت اتفاق مثبتی به شمار میآید و این مفهوم را منتقل میکند که میتوانید تغییری در جهان پیرامون خود ایجاد کنید. با این اوصاف، کتاب حاضر تجربهی جالبی برایتان خواهد بود و به شما نشان میدهد که به عنوان یک زن چگونه میتوانید حتی در سختترین شرایط به خواستههای خود برسید.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
در روز اول کارم، از رختخواب بیرون آمدم. سریع تاپ حریر مورد علاقهام با یقهای ایستاده و شانههای چیندار و آزاد را، به همراه یک دامن راستهی ساده پوشیدم، و بعد به محل کار رفتم، که 51 دقیقه تا آنجا راه بود. در تمام مسیر، دلشوره داشتم. 3 تا قطار باید سوار میشدم تا میرسیدم به مرکز خرید معروف جهانی راکفلر، و مجبور بودم که این راههای زیرزمینی را با پاشنههای بلند طی کنم که به اندازهی نیم مایل راهرفتن احساس میشد (هنوز یاد نگرفته بودم که کفش تخت بگذارم داخل کیفم). وقتی به سالن ورودی میرسیدم، خیس عرق بودم، ولی اصلاً برایم اهمیت نداشت. من داشتم در رویایم زندگی میکردم.
در کمال تعجب، هیچ علامت و تابلوی شیکی روی در نبود و بهمحض اینکه وارد شدم، قالی، میز، و دیوارهای کثیف، فضایی را تداعی میکرد که انگار صحنهای از فیلمهای اواخر دههی 70 هستند. «کمد لباس» در اِبونی یک انباری بود که با وسایل اداری و محصولات زیبایی که از کیسههای خرید پارهشده بیرون زده بود، پُر شده بودند. هیچ قفسهای نبود که از لباسهایی که توسط طراح لباس طراحی شده، پر شده باشد. هیچ تیم مدی نبود. اصلاً شبیه آن دفترهای کاری نبود که در فیلم «شیطان پُرادا میپوشد» دیده بودم.
اما این فقط دکوراسیون دفتر یا سیستم سازماندهی ناکارآمد نبود که مطابق خیالات من نبود. نه، مسئلهای مهمتر از همهی اینها وجود داشت. در روز اول متوجه دو موضوع شدم: در دنیای رسانه یک سلسله مراتب وجود دارد و بهعنوان یک کارآموز در اِبونی، من در پایینترین قسمت آن قرار داشتم.
از بسیاری جهات، کار در ابونی مثل یک استعارهی فراموشنشدنی از این بود که سیاهپوست بودن در آمریکا به چه معناست.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.